۷.۶.۸۸

اوقات فراموشی

حالا کمی آرام‌تر صحبت کنيد، بادهای بی‌راهِ سايه‌نشين حسودند!

سید علی صالحی

۳۰.۵.۸۸

آدا بودی

لویز یه دوست پسر داره که کارگره،داره پایین ساختمون کار میکنه.الان هم لویز داره باهاش آدا بودی میکنه!
عکاس این عکس هم یه آقای معمار قد بلند بود که معروف بود به جیبی!
من هم داشتم میرفتم مش رمضون چند تا سیگار بخرم.که دیدم لویز از اون بالا تولوپی افتاد توی آغوش دوست پسرش...

۱۷.۵.۸۸

مرزها و دلها

ویکی و سرنا آدمهای مذهبی بودند و همدیگر را دوست داشتند.متاسفانه ویکی مسلمان بود و سرنا یهودی...و باز هم متاسفانه یکی در ایران و دیگری در اسرائیل زندگی میکرد.مشکلات کشورهای آنها و عقاید آنها باعث جدا افتادنشون شده بود.این عکس هم از لب مرز گرفته شده...خطی فرضی که کشورها را تقسیم میکند.ولب هم...خطی فرضیست که آدمها را تقسیم میکند.
ویکی و سرنا به هم نرسیدند.یکی توی کوره های آدم سوزی مـُــرد و اون یکی توی زندانهای ایران...
عکاس هم مامور مرزی بوده.
*این داستان واقعیت دارد ، عکس تعمیم داده شده و مرز ایران و اسرائیل هم فرضی است!