۲۲.۳.۸۸

بادکنکها

المیرا صبح از خواب بیدار شده،رفته توی وان حمام،خیلی خوابش میومده،گرفته خوابیده!همسرش آقای جکسون هم چون میدونسته امروز تولدشه شروع کرده به بادکنک باد کردن تا المیرا رو سورپریز کنه.آقای جکسون از بس بادکنک باد میکنه میمیره.واسه همین المیرا یه نیش خندی روی لبش...خودم شنیدم که رو به جسد شوهرش کرد وگفت"احمق...فردا تولد من بود!"
عکاس این عکس هم فروشنده بادکنک هاست که بعدا به المیرا پیشنهاد ازدواج داد.

۱ نظر:

alma گفت...

همیشه میدونستم هر عکسی یه داستانی داره ولی اینجوری دقت نکرده بودم خیلی جالب بودند همشون البته هنوز همه ی پست ها را نخوندم
چه جالبه این کامنت گذاشتن برای شما من کلی گیج شدم فکرکردم باید ادرس وبلاگمو بدم.
موفق باشید