کجا میجهد این دو اسب تازی
کجا میرود این دو سیب سفید زیر پیراهنت
مگر من چقدر دوام میاورم در برابر رطوبت لبهایت...؟
برای نرفتن من،قهر کوک میکنی؟
من از هزار و یک شب چشمانت فهمیدم
از دست های پریشانت
از لرزش صدای بودنت!
با خاطره هایم به بزم بنشین...تا زمان رسیدن
تا زمان یکی شدن.تا زمان همخوابگی...
وسوسه های رفتنم بیشتر از ماندم است!
۳ نظر:
بهت برنخوره ها
اما واقعا دلت خوشه
چه دلی باید باشد ...چه مردی ... چه تن به قضا داده ای .. چه دل سنگی که راضی شود تن به سفر دادن را.
خوشتر این بود که عشق و زن و آرامش را وقت بشناسی و بسرایی که من از هزار و یک شب چشمانت فهمیدم و تمکین می کنم !
خوب بود ولی !
ارسال یک نظر